کافه بلوط

این وبلاگ برای دل خودمون زده شده و توش م خوایم از هرچی که تو این نت قشنگه و جالبه استفاده کنیم

کافه بلوط

این وبلاگ برای دل خودمون زده شده و توش م خوایم از هرچی که تو این نت قشنگه و جالبه استفاده کنیم

عجب حرفی


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

نظرات 1 + ارسال نظر
گریزان چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ http://histoire

سلام و من این مطلبتون رو لینک دادم اگه اشکالی نداره از نظر شما

ممنون نه عزیز اتفاقا خوشحال شدم که این مطلب مورد نظرتون بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد