کافه بلوط

این وبلاگ برای دل خودمون زده شده و توش م خوایم از هرچی که تو این نت قشنگه و جالبه استفاده کنیم

کافه بلوط

این وبلاگ برای دل خودمون زده شده و توش م خوایم از هرچی که تو این نت قشنگه و جالبه استفاده کنیم

داستان عاشقانه‌ی یک شعر

من نمی دونم دقیقا این داستان واقعیت داره یا نه ولی برای خودم که واقعا جالب بود یک بار بخونید ارزش خوندن داره


 
این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم
شعری زیبا از مهرداد اوستا :
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
 
 ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده..... ادامه مطلب ...

فقط اگر تا آخر بخونی ...

 

حمید مصدق:

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

 

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

 

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

ادامه مطلب ...

رازهای عشق...

1. راز  عشق در تواضع است .
این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست.
بلکه نشان دهنده احساس و
ادامه مطلب ...

من عاشق پدر و مادرم هستم

آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما ........
ادامه مطلب ...

فرق عشق با ادواج

این مطلب و که خوندم بهش ایمان داشتم دوستان اگر نظری دارید بگید خوشحال می شم بشنوم.


شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

که باز هم نمی توانی به عقب برگردی...

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...